آنقدر مراعات مرا میکرد که حتی نمیگذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین بار و آخرین بار. دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند. (گرهی پلاستیکش باز نشده بود، وقتی ساکش به دستم رسید.) یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت: بگذار اینها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاری همین جورابها پایش بود.) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پایین گفت: قول بده ناراحت نشوی ژیلا. گفتم: چی شده مگه؟ گفت: ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان. 
  گفت: من ازت شرمندهام ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانهی پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانهی شهرضا را برایتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تمیزش کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید. راحت زندگی کنید.
  آخرین بار سهشنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: میخواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته میآیم میبینمتان و برمیگردم. اگر نشد یکی را میفرستم بیاید دنبالتان. میآیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختیهایش به دیدن تو میارزد.» یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد. 

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
