شهید همّت و نماز اوّل وقت پنجشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۰ 17:38
خانم ژیلا بدیهیان نقل می کند:

عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود. چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد. مثل همیشه خاکی و خسته، زمستان بود، حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش به شدّت درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. گفتم: «حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور، خسته ای، بعد نماز بخون.» نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اوّل وقت بخونم، حالا تو می گی اوّل برم غذا بخورم.»

یادم می آید آنقدر حالش بد بود و در شرایط جسمانی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد، بتوانم او را بگیرم.

برایم جالب بود با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت، حاضر نشد نماز اوّل وقت را رها کند و به باقی امور برسد.


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, نماز اوّل وقت
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |

شب زفاف شهید همّت دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ 14:23

مادر شهید همّت نقل می کند:

  پس از انجام کارهای مقدّماتی در دی ماه ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و آقای روحانی، امام جمعه اصفهان، خطبه عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول.

  همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد، عجب شبی بود. من و پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد، با خودم گفتم: «آخه چی شده؟ مگه امشب شب زفاف نیست؟» به پدرش گفتم: «چرا اینقدر بی تابی می کند؟» او هم متحیر مانده بود.

  دلم طاقت نیاورد، بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمی دانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.

  هر کاری کردم رویم نشد در را باز بکنم و به او بگویم: «مادر التماس دعا، منو هم دعا کن». ساعت یازده شب بود، تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را می شنیدم که می گفت: «العفو، العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را می سازند.

  تا خود صبح گریه کرد، طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورّم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند، زیرا عملیاتی در پیش بود و باید هر چه زودتر خودش را می رساند.

 

  دوستان آیا آغاز زندگی مشترک ما نیز شبهاتی به شهدا دارد؟

 


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شب زفاف
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |

خبر شهادت شهید همت و واکنش همسرش پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰ 19:11
همسر شهید همّت می گوید:

 

  ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم.

  دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: «اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم.

  روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با این کلامش آتش به جانم زد.

 


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |

آخرین وداع شهید همت با همسرش پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰ 18:16

  آن‌قدر مراعات مرا می‌کرد که حتی نمی‌گذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین بار و آخرین بار. دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند. (گره‌ی پلاستیکش باز نشده بود، وقتی ساکش به دستم رسید.) یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت: بگذار اینها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاری همین جوراب‌ها پایش بود.) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پایین گفت: قول بده ناراحت نشوی ژیلا. گفتم: چی شده مگه؟ گفت:‌ ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.

  گفت: من ازت شرمنده‌ام ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه‌ی پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمی‌خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه‌ی شهرضا را برایتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تمیزش کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید. راحت زندگی کنید.

  آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد.» یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

 


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |

شهید همت در خانه پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰ 15:30
همسر شهید همت می گوید:

 

  وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.

 


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |

مراسم عروسی شهید همت پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰ 13:24

همسر شهید همت می گوید: ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يک حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يک انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.

 


برچسب‌ها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
نوشته شده توسط بتول زهرادوست  | لینک ثابت |