منبع: سایت راسخون

برچسبها: مستند روایت فتح, شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت
لشکر را از طلاییه کشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یک حاج همت بود و یک جزیره. از آن روزی که لشکر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بیخود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند. بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا کشیدند کنار و گفتند: «دو تا از بچههای اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو کنار خاکریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا کنند.».
بچههای اطلاعات را نمیشناختم. حاجی به آنان نشانیهایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه کن.».
آن موقع فکر میکردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشکر میخواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب. بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی کردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی که حاجی نشانیاش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه میرفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران میکردند. جزیره یکپارچه آتش شده بود.
آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیهشان کردم: فاصلهمان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... کارمان که تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یک راست راندیم طرف قرارگاه لشکر، تا گزارش کار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند میرفتیم.
یکباره دیدم یک جنازه وسط جاده افتاده. سرعت کم کردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بکشیم کنار جاده. این ماشینها تند میروند. یک وقت لهاش میکنند.».
پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش کنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوتههای سرخ و یک بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچههای تعاون میگوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.».
سوار شدیم و یکسره راندیم تا قرارگاه، پیاده که شدیم، چند تا از فرمانده لشکرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت میکردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یک پارچه سفید زده بودند که ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشستهاند برای خاطر جمعی، پرده را کنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.
یکی از بچهها آمد کنارم و در گوشم پرسید: «حاجی کجاست؟».
یک جوری نگاهم کرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.».
اشاره کرد به دور و بریها و گفت: «اینها یک چیزهایی میگویند حاجی شهید شده.».
یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».
صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یک ساعت پیش باهاش صحبت کردم. همهاش حرف است.».
شهید همت!
یکهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون که تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟».
یک لحظه تو چشمان هم نگاه کردیم و بی آنکه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.
نمیدانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز میکردیم و انگار گلولههای توپ و خمپاره، ترقه بچههای بازیگوش است که کنارمان منفجر میشود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازهای در کار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود که تا روی جاده کشیده شده بود. دو روز گذشت؛ دو روزی که انگار یک عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند که شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!».
باورم نمیشد. گفتند از طرف قرارگاه دستور دادهاند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا کنی.
با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوهای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یکی از آنها را داده بود حاج همت.
رفتیم توی سردخانه. جنازهها را دراز به دراز کنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع کردیم به گشتن رسیدیم به جنازهای که توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دکمههای پیراهنش را باز کردم. عرق گیر قهوهای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز کردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم کمر راست کردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه».
برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشکر را بدهیم.
گفتند: «همان کسی که جنازه را پیدا کرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران».
گفتم: «یک راننده میخواهم».
یک راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ کس هم خبردار نشود.».
لشکر توی جزیره داشت میجنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشکر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام کرد که حاجی شهید شده خون حاجی بود که دشمن را از پا انداخت.
رسیدیم جلوی پادگان دو کوهه. ساختمانها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت کنند، گردان ها همهشان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، کمیل، مالک، مقداد، انصار، ذوالفقار و... همه. پادگانی که حاج همت. لشکر 27 حضرت رسول (ص) را به کمک حاج احمد در آنجا تشکیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بیتفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظهای بود!.
حاج همت مظلومانه شهید شد
تشییع جنازه شهید همت
فرمانده هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. میخواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حرکت کردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچهها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.
نیمه شب بود که رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یکهو حاج کوثری را دیدم. توی طلاییه مجروح شده بود. همدیگر را بغل کردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه میکنی؟
با بغض گفتم: «یک نفر اورژانسی داشتم، آوردم».
گفت: «میگویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.».
آمدیم توی محوطه. گریهام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمیداد. تا صبح مسئولین، وزیران و وکلا یکی یکی میآمدند و جنازه حاجی را میدیدند. من مانده بودم و یک دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم که هنوز است وقتی به یاد آن لحظات میافتم، گریهام میگیرد.
راوی:شیبانی
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, تشییع جنازه
مهدی شفازند نقل می کند:
سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو می رفتند و من پشت سرشان. دو سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی می خواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا می بایست از پایین پد می رفتیم روی جادّه. این کار باعث می شد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطۀ مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد می شد، تیر مستقیم شلّیک می کردند.
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلوله ای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشه ای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میر افضلی جلوی من حرکت می کرد. به سمت جنازه ها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمی توانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شهید میرافضلی
داشتیم صبحونه می خوردیم
می دونستم چند روز است که چیزی نخورده
اونقدر ضعیف شده بود كه وقتی كنار سنگر ایستاد ، پاهاش میلرزید
بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور
نگام كرد و گفت: خدا رزق دنیا رو روی من بسته
من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم
این رو گفت و از سنگر رفت بیرون
ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شهید اکبر زجاجی

روز دهم عملیات خیبر، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح، عملیات در محور طلائیه-کوشک متوقف شد و نیروهایی که از لشکر محمّد رسول الله(ص) در آن منطقه حضور داشتند، برای بازسازی و رفع خستگی عازم دوکوهه شدند. همت هم همچنان مشغول رتق فتق امور بود و در منطقه علمیاتی ماند.
در حالی که حاج همّت در حال بررسی اوضاع نیروها و محورهای عملیاتی بود، خبر آوردند که او باید هر چه سریعتر خودش را به دو کوهه برساند.
بعد از ظهر روز چهاردهم اسفند(14/12/62) بود که او جزیره را ترک کرد و وارد پادگان دوکوهه شد. اکبر زجاجی[که همین روز، روز شهادتش بود]، به پیشواز رفت و گفت: «حاجی به دادمون برس، نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون مأموریتشون تموم شده میخوان برگردن شهرهاشون.» حاج همت که فکرش متمرکز عملیات بود، با شنیدن این خبر کمی به هم ریخت. اگر نیروها به شهرهایشان باز می گشتند، جان آن دسته از نیروهایی که در منطقه باقی مانده بودند به خطر می افتاد و عملاً لشکر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در میدان صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصله بین نماز مغرب و عشاء سخنرانی آتشینی خطاب به آنان که قصد ترک منطقه را داشتند، کرد. او گفت:
«ما هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب خونبار ما، حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقرّرات جنگ و تاکتیک جنگ، هیچ کس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. حتی پیامبر(ص) هم در جنگ نگفته پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه حرکت در راه خداست. خداوند شکست می دهد، پیروزی هم می دهد. ما باید به او اتکاء داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است، عملیات به دست دیگری است، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاههای ما مادّی است، امّا زیربنای جنگمان معنویت است. ما این جنگ را با خون خود پیش می بریم...»
بعد از این سخنرانی که در واقع آخرین سخنرانی حاج همّت قبل از شهادتش بود، تمامی کسانی که قصد بازگشت داشتند، با چشمانی نمناک و عظمی راسخ، آمادگی خویش را برای حضور در صحنه نبرد، به فرماندهان خویش اعلام کردند.
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شهید اکبر زجاجی
هوا گرم است. گرم گرم. اکبر که نفس میکشد، احساس میکند یک شعله آتش جلوی صورتش را گرفته اند. به جای هوا، آتش استشمام میکند. همه سلولهایش داغ میشوند. عرق از تنش مثل آبکش بیرون می ریزد. یک سطل آب می ریزد روی سرش و باز به تاریکی چشم میدوزد. نه، هیچ خبری از حاج همت نیست.
اکبر کلافه است؛ هم از انتظار حاج همت، هم از گرما و هم از دست بعضی نیروهای ساختمان فرماندهی. هر روز یک نفر شهردار ساختمان است، یعنی وظیفه نظافت و پذیرایی و شست و شو بر عهده اوست . وقتی نوبت به بعضیها می رسد تنبلی می کنند؛ مثلا ظرفهای شام را تا صبح نمی شویند؛ نمونه اش همین حالا. ظرف های کثیف را گذاشته اند جلوی ساختمان و هر چه مگس در پادگان بوده دورش جمع شده است. البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمانده؛ چرا که افرادی هستند که نیمه شب به دور از چشم همه برمی خیزند و ظرف ها را می شویند.
ناراحتی اکبر هم از همین موضوع است. او می گوید: چرا عده ای باید جور دیگران را بکشند. چندین بار این گله را پیش حاج همت کرده اما او هم هیچ وقت موضوع را جدی نگرفته است.
حالا اکبر منتظر است تا حاج همت از شناسایی برگردد و این بار تکلیف قضیه را یکسره کند. اصولا چرا عده ای باید جور تنبلی دیگران را بکشند؟ حالا که تنبلها تنبیه نمیشوند، چرا آن افراد تشویق نشوند؟
روشنایی چراغ روشن یک ماشین، اکبر را از جا می پراند؛ ماشین حاج همت است. او خسته و خاک آلود از ماشین پیاده می شود و به طرف ساختمان می آید. اکبر به استقبالش می رود. آن دو همدیگر را در آغوش میگیرند.
-هیچ معلوم هست کجایی حاجی؟ صبح تا حال نصفه جان شدم!
عرق، لباسهای حاج همت را خیس کرده است. میگوید: «گفتم کارم حساب و کتاب ندارد اکبر آقا. تو نباید منتظر من بمانی، وقتش که شد بخواب. من هم یا می آیم یا نمی آیم.»
حاج همت به طرف شیر آب می رود و آبی به سر و صورتش می زند. همان لحظه، اکبر به یاد چیزی می افتد. رو می کند به او و میگوید: «حاجی جان! غذایت را گذاشته ام سر کتری تا بخوری، من هم برگشته ام.»
اکبر، دوان دوان می رود. حاج همت که کمی خنک شده، می رود به طرف ساختمان. در راه وقتی ظرفها را می بیند به یاد حرفهای اکبر افتاده سری تکان می دهد و وارد ساختمان می شود.
گرما از یک طرف و پشه و مگس از طرفی دیگر بیداد می کنند. حاج همت وقتی غذا به دهان میگذارد کلافه میشود. احساس می کند حفره های بینی اش به تنهایی قادر نیست این هوای داغ را به ریه هایش برساند. به همین خاطر، دست از غذا می کشد تا از دهانش هم برای نفس کشیدن کمک بگیرد.
از اتاق خارج می شود. پشه ها یک لحظه راحتش نمی گذارند. هر نیشی که به صورت داغ او فرو می رود انگار جانش را یکباره آتش میزند. باز هم ظرف ها را می بیند، همچنین پشه ها و مگسهایی که در اطراف آن به پرواز در آمده اند! بدون اعتنا به طرف شیر آب میرود . همین که میخواهد شیر را باز کند صدای اکبر متوجه اش میکند. اکبر در حالی که پنکه ای در دست دارد دوان دوان میآید.
- حاجی،ببین چی واسه ات آورده ام...پنکه!
حاج همت با خوشحالی میگوید: «به به...عجب چیزی آورده ای! بعد از چند شب بی خوابی، امشب با پنکه خواب راحتی میکنیم.»
بعد فکری کرده می پرسد: «از کجا آورده ای؟» اکبر در حالی که مراقب اطراف است میگوید: «هیس! یواش حرف بزن، راستش تدارکات همین یک پنکه را داشت. حاجی تدارکاتی گفت: این را گذاشته ام کنار برای حاج همت. برو، نصفه شب بیا، ببرش تا کسی بو نبره!»
اخمهای حاج همت در هم می شود. شیر آب را باز میکند و از ناراحتی سرش را میگیرد زیر شیر. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر میماند تا علت ناراحتی اش را بپرسد. حاج همت در حالی که سرش را رو به آسمان می گیرد می گوید: «الان بسیجیهای سیزده ساله، تو خط مقدم، زیر آتش توپ و تانک دارند شرشر عرق می ریزند...پیرمردهای شصت هفتاد ساله با هزار جور ضعف و بیماری گرما را تحمل می کنند و لب از لب باز نمی کنند...که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»
اکبر با دلسوزی می گوید : «آخه شما فرمانده یک لشکری. اگر خدای نکرده مریض شوی، کار یک لشکر زمین می ماند. اگر خوب استراحت نکنی، کارهای یک لشکر عقب می افتد.» اکبر پنکه را برمی دارد که به تدارکات باز گرداند. به یاد ظرفها می افتد . میگوید: «الان ظرف ها را دیدی؟»
- آره دیدم.
- باز هم تنبلی کردند.
- باز هم بهشان تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی نداره...بگذار صبح بشویند. لابد خسته می شوند دیگر...بگذار هر کس هر طور راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمیشود از بچه ها توقع زیادی داشت.
اکبر وقتی به اتاق بازمیگردد، حاج همت به خواب رفته است، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشینند و نیشش می زنند و او مدام تکانی می خورد و در خواب بیقراری میکند. اکبر دلسوزانه نگاهش می کند. چفیه سیاهش را از دور گردن باز می کند و از اتاق خارج می شود. آن را زیر شیر آب خیس می کند، آبش را می چلاند و به اتاق باز می گردد. اکبر چفیه مرطوب و خنک را روی صورت حاج همت میکشد. حاج همت آرام میشود.
اکبر هم خسته و بی حال کنار او دراز می کشد. تصمیم می گیرد از امشب خودش به تنهایی ظرفشوی نیمه شب را تعقیب کند. پتوی خود را برمی دارد و از اتاق خارج می شود. جای خود را بیرون از اتاق کنار ظرفها می اندازد. به این امید که نیمه شب از سر و صدای ظرف ها بیدار شود و او را شناسایی کند.
نیش یک پشه، جان اکبر را آتش می زند. از خواب می پرد. نه! خبری از ظرف ها نیست!
مثل برق گرفته ها از جا می پرد. کفش هایش را پایش می کند و می دود. آهسته خودش را پشت در مخفی می کند و سرک می کشد. لحظه ای بعد یک جوان را می بیند. اکبر دقت می کند تا او را بشناسد؛ اما چفیه ای که او به سر و صورتش بسته مانع از شناسایی است. چفیه مشکی است، درست مثل چفیه اکبر!
اکبر که تازه جوان را شناخته از شرم به شیر آب پناه می برد و سرش را زیر شیر می گیرد!
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ظرف شوی نیمه شب
آن چه خواهید خواند روایت یکی از سرداران لشکر27 محمد رسول الله است از حاج محمد ابراهیم همت .
بی شک حاج همت خود سرآمد جوانمردان و مشتیان عالم بود اما این خاطره سندی است بر حساسیت های او برای ایجاد انسجام هرچه بیشتر در میان بسیجیانی که از چهار گوشه شهری هزار طایفه مانند تهران گرد هم آمده بودند تا پشت یک خاکریز و با یک دشمن بجنگند.
راوی این خاطره خود از صاحبان مسلک پهلوانی و جوانمردی در سال های جنگ است و امروز نیز وجود نورانی اش زینت بخش جنوب شهر تهران است:

حول و حوش عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک ، مشتی گری تو لشکر و بین رزمنده ها رشد کرده بود. بچه ها قاعده پذیر نبودند؛ چون روحیه ها و اخلاق شان با هم فرق داشت. چند طیف آدم، با اخلاق و مرام خاص، به جبهه آمده بودند و حالا می بایست به یک صراط مستقیم می شدند.
یک عده شلوار کردی می پوشیدند و گیوه نوک تیز و کلاه کف سری سرشان می گذاشتند که آن موقع معروف بود به کلاه «الهی قلبی محجوب». دستمال یزدی دست شان می گرفتند یا ریش انبوه می گذاشتند تا هیبت داشته باشند. عشقی کار می کردند و زیر کد هیچ کس نمی رفتند. بیشترشان هم بچه تهران بودند. جوان ترها هم می خواستند لات باشند و از قدیمی ها تقلید کنند؛ گتر نمی کردند و درست در صبحگاه حاضر نمی شدند یا لباس خاکی کامل نمی پوشیدند. جنگ کلاسیک هم این ها را نمی پذیرفت و انسجام کارها به هم می ریخت.
عده ای هم معروف به دکمه قابلمه ای بودند[دکمه قابلمه ای: به اینها چون بالای پیراهنشان یک دکمه قابلمه ای می دوختند تا سفیدی سینه شان زیادی پیدا نباشد، دکمه قابلمه ای می گفتند] بودند که اگر جلویشان قاه قاه می خندیدی، رنگ شان سرخ می شد و لبشان را می گزیدند و استغفرالله می گفتند. در مرام آنها، خنده و شوخی و عشق بازی، گناه بزرگی بود.
یک عده هم هیچ چیز برایشان مهم نبود. آمده بودند که فقط بجنگند. لباس و خوراک و این چادر و آن چادر مهم نبود و لات و پوت برایشان فرقی نداشت.
حاج همت اما می خواست با همه این نیروها هماهنگ و چفت باشد. او فرمانده لشکر تهران و فرماندهی بافرهنگ و کنجکاو و درس خوانده بود، و این هنر فرماندهی و مدیریتش بود که می خواست همه نیروهایش را خوب بشناسد و با هرکس مثل خودش رفتار کند. می خواست انسجام لشکر حفظ شود و کارها پیش برود.
یک روز مرا خواست. حقیر به اتفاق ابرام [شهید ابراهیم هادی]که یل مشتی های جنگ بود، پیشش رفتم. حاجی در قرارگاه لشکر منتظرمان بود. سلام و علیک کردیم و نشستیم. حاجی گفت: «می خوام یک چیزهایی ازتون یاد بگیرم. هرکس تو یک زمینه استاده و تجربه داره. قصه قلندری و مشتی گری و عیاری تان را به من هم یاد بدید.»
من که همیشه جواب حاضر و آماده داشتم، قصه ای را در قالب حقیقت براش گفتم:
- یک نفر تو تهرون بوده، از گردن کلفت ها و پهلوون های تهرون. اسمش مصطفی بوده و چون دیوانه اهل بیت بوده بهش می گفته اند «مصطفی دیوونه» [مصطفی پادگان، معروف به مصطفی دیوونه]. این مصطفی، در عالم جوونی، با تیم داش ها شب جمعه می رن باغ خاله، تو فرحزاد، دنبال یلّلی تلّلی. از آن طرف، آسیدمهدی قوام که لنگه این روحانی را تو این زمان نداریم و می گن فقط یک جلوه اش را آقای طباطبایی تو خیابون غیاثی داره، به باغ خاله می آد. شاگردان آسیدمهدی، مصطفی رو می بینند و می گن که امشب یک کم مراعات کنید.
یکی از داش ها، جلو می ره و می پرسه: «مگه امشب چه خبره؟»
تا می گن آسیدمهدی قوام آمده، مصطفی بلند می شه و می آد خدمت آقا و پیشونی آسیدمهدی رو ماچ می کنه و می گه: «ما نوکر سیدها هستیم.»
آسیدمهدی می گه: «ما می خوایم مثل شما داش بشیم. قانونش رو برای ما بگو.»
مصطفی می گه: «قانونش اینه که هرجا نمک خوردی، نمکدون رو نشکنی.»
آسیدمهدی می گه: «خوب، این که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می زنی یا عمل می کنی؟»
مصطفی سکوت می کنه. آسیدمهدی می گه: «شما این همه نمک خدا رو خورده ای؛ چرا نمکدون می شکنی؟»
می گن این حرف، مصطفی را زیر و رو می کنه و می شه بسم الله کارش. مصطفی با آسیدمهدی قاتی و عاقبت به خیر می شه. هیئت محبان الزهرا تو محله پاچنار تهران، یادگار ایشونه؛ یادگار مصطفی؛ «دیوانه اهل بیت». ناگفته نباشد که این هیئت بیشتر از پنجاه شهید فدای انقلاب کرده؛ ازجمله سردار عباس ورامینی. این قانون مشتی گری و قلندریه: حرمت نون و نمک رو نگه داشتن...
در تمام مدتی که اینها را می گفتم، حاج همت بی هیچ حرفی و ساکت گوش داد و چیزهایی تو دفترش نوشت.
من از اخلاق و مرام داش ها و پهلوان های لشکر، حرف های زیادی برای حاج همت گفتم.
حاج همت آنقدر روح بلندی داشت که هیچ موضعی نگرفت و مخالفت نکرد. اگر توی دلش حرف مرا نپسندید، رو نکرد و خیلی آرام و فروتن برخورد کرد. دست او را می بوسم؛ چون فرماندهی بود که موقع فرماندهی، حالش و مرامش عوض نشد. هیچ وقت به ما نگفت که من فرمانده ام؛ چنین و چنان کنید.
او فقط خدمت کرد و می خواست انسجام لشکر حفظ شود. می خواست همه نیروها با هر اخلاق و مرامی که دارند، زیر یک چتر جمع بشوند و برای یک هدف بجنگند، و همت اش در این راه واقعاً عالی بود.
از آن به بعد، هروقت ما را می دید، می خندید و می گفت:
- جمال آقایون رو عشق است! [دیدن جمال آقایان غنیمت است.]
هر وقت هم به دکمه قابلمه ای ها می رسید، آرام و مؤدب می گفت «سلام علیکم و رحمت الله»
منبع:تبیان
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, بسیجیها
مقر سپاه پاوه پر از ضد انقلاب است! نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاح هایی که الان در دست دارند. مدت ها با پاسداران و بسیجی های سپاه پاوه جنگیده اند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آنها اعتماد کرده، و نه تنها سلاح هایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده است.
فرمانده سپاه به آنها هم مثل بسیجیها نگاه می کند. مثل بسیجی ها احترام می گذارند و به حرف هایشان اعتماد می کند؛نمونه اش همین کاک سیروس و دارو دسته اش.
کاک سیروس، یکی از فرماندهان ضد انقلاب بود. دیروز، با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید : «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»
کاک سیروس گفت: «با نیروهایم آمده ام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما می خواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»
موسی که شک کرده بود، پرسید: « می دانید فرمانده ما کیست؟»
کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک همت را نشناسد؟»
موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا می کردند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد، ولی کاک همت اجازه چنین کاری را، به او نداد.
همین موضوع بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آنها به خود حق می دادند عصبانی شوند، چرا که می گفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاحها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟
صبح است بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه کشان سوز برف را جمع می کند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی می کوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقر های ضد انقلاب بروند، با پا درمیانی کاک سیروس، آن ها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: «اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول می دهم بیشتر ضدانقلاب ها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم... بیشتر آنها نا آگاهند.»
هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمی کند؛ به جز همت. نیرو ها می گویند: به کاک سیروس نمی شود اعتماد کرد. او می خواهد سر کاک همت را زیر آب کند.
همه می دانند که همت آمادگی اش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده. موسی که نگران جان همت است، هر چند از خطر می ترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی کند.
کاک سیروس و همت می آیند. موسی که پشت فرمان نشسته، ماشین را روشن می کند. کاک سیروس، آدم درشت هیکلی است. او به تنهایی جای دو نفر را می گیرد؛ در حالی که در ماشین لندکروز،سه نفر آدم عادی زرکی جا می گیرد.
به هر ترتیب که شده، کاک سیروس و همت خودشان را در لندکروز جا می کنند، راه می افتند.
شیشه ها از سرما یخ زده است، موسی برف پاک کن ها رو روشن می کند، ولی آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند.
همت کلید برف پاک کن ها را خاموش می کند و می گوید: «اینها برف پاک کن هستند، نه یخ پاک کن!»
خیابانها خلوت است. صدای به جز زوزه ی باد و عوعو سگها شنیده نمی شود. از دور دست، گاه صدای تیراندازی به این صداها اضافه می شود. موسی به کاک سیروس فکر می کند. کاک سیروس حرف نمی زند. به روبرو خیره شده و در فکر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ می کند و آن سه نفر را در خود مچاله می کند. همت که از ناراحتی سینوزیت رنج می برد، دستش را روی پیشانی می گذارد و چشمانش را به هم می گذارد. موسی متوجه می شود، چفیه اش را باز می کند و به او می دهد.
-ببیند دور پیشانیت...اگر گرم بشود، دردش ساکت می شود.
همت چفیه را می گیرد و آنرا با دستان لرزانش به دور پیشانیش می بندد.
لندکروز به جاده ای کوهستانی مرسد. کاک سیروس، موسی را راهنمایی می کند. حالا صدای تیراندازی ها بلندتر از قبل به گوش می رسد. دیگر هیچ موجود زنده و وسیله نقلیه ای در جاده دیده نمی شود. رفته رفته شک و نگرانی مثل یک کرکس به دل موسی می نشیند. او به حرف های نیروها درباره مشکوک بودن کاک سیروس و اعتماد بیش از حد ابراهیم فکر می کند.
لند کروز از سربالایی جاده به سختی بالا می رود. بر شدت سرما افزوده می شود. موسی، لرزش تن همت را احساس می کند. او در حین گذر از پیچ جاده، پاهای کسی را می بیند که از زیر برف ها بیرون زده، کاک سیروس و همت هم این صحنه را می بینند. کاک سیروس محکم می زند روی داشبورد و می گوید:«نگه دار!»
موسی می زند روی ترمز. کاک سیروس از لند کروز پایین می پرد و خودش را به او می رساند. همت دوان دوان به دنبالش می رود، موسی اطراف را مراقبت می کند تا مبادا تله ای در کار باشد.
همت لوله ی سلاحی را می بیند که از زیر برفها بیرون آمده است. کاک سیروس برفها را کنار می زند. پیرمردی سلاح به دست نمایان می شود. کاک سیروس با تعجب می گوید: «این کاک نایب، نگهبان جاده است، از سرما یخ زده.»
همت، صورتش را به سینه کاک نایب می چسباند، به صدای قلبش گوش می دهد. سپس شروع می کند به دادن نفس مصنوعی و می گوید: «باید زود برسانیمش بیمارستان.»
همت زیر بغل کاک نایب را می گیرد و از زمین بلندش می کند. کاک سیروس با یک دست پاهای کاک نایب را بلند می کند و با یک دست، سلاح او را بر می دارد. می خواهد کاک نایب را پشت لندکروز سوار کند، اما همت او را روی صندلی می نشاند و می گوید: «اگر پشت ماشین سوارش کنیم، تا آن جا می میرد. باید بدنش را تا بیمارستان گرم نگه داریم.»
کاک سیروس می گوید: «جلو که جا نیست، سه نفری هم به زور جا شدیم.»
همت پشت ماشین سوار می شود، می گوید: «حالا هم سه نفری بنشینید. فقط سریعتر که جان این پیرمرد در خطر است.»
کاک سیروس که از کاک همت جا خورده، با تعجب نگاهش می کند. موسی از ماشین پیاده می شود و می گوید: «ابراهیم تو سینوزیت داری، همین طوری هم حالت خوب نیست. بیا بنشین پشت فرمان...»
همت می پرد وسط حرف موسی و با تشر می گوید: «م گویم جان این پیرمرد در خطر است. زود سوار شو، تا خود بیمارستان تخت گاز برو. تند باش.»
موسی که می داند اصرار نتیجه ای ندارد، پشت فرمان می نشیند و به راه می افتد.
هرچه سرعت لندکروز بیشتر می شود بخاری ماشین اتاقک را گرم تر می کند. رفته رفته بدن کاک نایب گرم شده و آه و ناله اش بلند می شود. کاک سیروس بدتر از قبل در سکوتی عمیق فرو رفته است. سکوتِ این بار او از شرم و خجالت است.
موسی آینه ماشین را روی همت تنظیم می کند و با حسرت نگاهش می کند. همت پشت ماشین مچاله شده است و هر لحظه لایه ای از برف بر سر و روی او می نشیند و او را سفید پوش می کند.
موسی در طول راه به اعتماد همت فکر می کند و حرفهای جور وا جور نیروها. وقتی به بیمارستان می رسند از ماشین پایین می پرد و به سراغ همت می آید. همت مثل یک گلوله یخی در پشت لندکروز بی حرکت مانده است. موسی هر چه صدا می زند جوابی نمی شنود. کاک سیروس به تنهایی کاک نایب را به دوش می کشد و به اورژانس می برد. موسی می پرد بالای لندکروز و برف ها را از روی همت کنار می زند. همت یخ زده است. موسی در حالی که از دلشوره و نگرانی بغض کرده، پرستار ها را صدا می زند.
شب است.موسی در اتاق نگهبانی نشسته و به همت فکر می کند. ملاقات به بیمارستان رفت، کاک نایب مرخص شد ولی همت هنوز بستری بود.
موسی از سرما خود را مچاله کرده و به رازی فکر می کند که هنوز برای خیلی از نیروها ناشناخته مانده است. راز جذابیت همت. هنوز بعضی ها می پرسند: همت چطور به ضدانقلاب اعتماد می کند؟ آنها چطور عاشق همت می شوند؟ نکند با این کارهایش می خواهد مقر را دو دستی تقدیم ضدانقلاب کند؟
از تاریکی صدای پا می آید. موسی به خود می آید، سلاحش را بر می دارد و ایست می دهد. صدای پا قطع می شود. موسی در حالی که تفنگش را مسلح می کند، داد میزند: «هر کسی هستی، دستهایت را ببر بالای سرت.... آرام بیا جلو. دست از پا خطا کنی، شلیک می کنم.»
چند مرد مسلح در حالی که سلاح هایشان را بالای دست گرفته اند، پیش می آیند. موسی می پرسد: «کی هستید؟»
یکی که از همه مسن تر است با صدای بغض آلودی می گوید: «من کاک نایبم. با پسرهایم آمده ایم سرباز کاک همت بشویم. آمده ایم صادقانه در رکاب همت بجنگیم.»
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, پاوه

سعید مهندی نقل می کند:
شب عملیات که می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا می زد و توجیهشات می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید، حتی بعضی وقتها سه چهار شب، اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم، توی جیپ پیدایش کردم، گفتم: «کارت دارم حاجی» گفت: «صبر کن اوّل نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم...» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است، گفتم: «حاجی حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.» ادامه دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد رو نقشه و خوابید. همانطور که خوب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الان خوب از همه چیز برای تو واجبتره. بخواب، فردا برات توضیح می دم.»
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شب عملیات
نیکجه فراهانی نقل می کند:
روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج هم با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار حاجی رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامه ی نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشمها به سمت صدا برگشت. حاج همّت از شدّت بی خوابی و خستگی، بیهوش شده و نقش زمین شده بود.
برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه ی حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن، باعث شده که فشارش بیفته، حتماً باید استراحت کنه» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجّب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، امّا فایده ای نداشت. من گفتم: «حاجی، یه نگاه به قیافه ی خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمی شه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, خستگی ناپذیری

نشریه پلاک هشت در شماره جدید خود با انتشار ماجرایی به قلم حسین بهزاد از حاج سعید قاسمی، به روایت تقابل اکبر گنجی با شهید همّت در دوره دفاع مقدس پرداخت.
به گزارش رجانیوز، سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 در این زمینه از عافیت طلبیهای اکبر گنجی و طعنههای او به حاج همت و در مقابل واکنش غیرتمندانه و در عین حال، خویشتندارانه حاج همت پرداخته که یادآوری این خاطره در روزهایی که انحراف این جریان عافیتطلب و وابستهگرا روشن شده، جالب است:
«عدمالفتحهای پیدرپی دو عملیات "والفجر مقدماتی" در بهمن 61 و "والفجر یک" در فروردین 62، صرفنظر از تمامی تلخکامیهایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسولالله صلیالله علیه و آله و سلم یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذینفوذ وقت، علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان "خط سوم" و "خوارج جدید" یاد میکرد.
در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند در این مورد، به نقل از سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27، بسنده می کنیم:
...من قبل از شروع عملیات "والفجر یک" در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.
علیایِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت "سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10" گفتم "چشم حاجآقا".
روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] میزنم و میآیم که برویم».
من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راهپلهها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پلهها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کردهاند و جلودارشان کسی نیست جز اکبر گنجی که خوشنشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی میکرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.
القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کلهاش و با قیافهای مفتّشمآب، به همت نگاه میکرد و میگفت "خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال میکردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچههای تهران رو ببره کنار جاده اهواز- خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!... حالا میبینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچههای تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازههاشون پُر کردی؛ حاج همت!".
این "حاج همت" را هم، به صورت کشدار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردستهشان برادر گنجی ـ که بین بچههای منطقه 10 به "اکبر قمپوز" و "اکبر پونز" هم معروف بود ـ خشکم زده بود.
یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزهاش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد!
با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپاش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانهاش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.
رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاجآقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بیخیال شو، بیا بریم از اینجا».
همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواستهای من نشان نداد. فقط همانطور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندانهایش به هم سائیده میشد، به او گفت «آخه چی بهت بگم بچه مُزلِّف؟ خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».
این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زندهاند و اگر لازم شد، اسم و آدرسشان را به شما میدهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرسوجو کنید.»
برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, اکبر گنجی, سعید قاسمی
عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود. چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه آمد. مثل همیشه خاکی و خسته، زمستان بود، حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، سرش به شدّت درد می کرد. خودش را آماده نماز خواندن کرد. گفتم: «حالا یه دوش بگیر، یه لقمه غذا بخور، خسته ای، بعد نماز بخون.» نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اوّل وقت بخونم، حالا تو می گی اوّل برم غذا بخورم.»
یادم می آید آنقدر حالش بد بود و در شرایط جسمانی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد، بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود با آن حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت، حاضر نشد نماز اوّل وقت را رها کند و به باقی امور برسد.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, نماز اوّل وقت
علی اکبر همّت نقل می کند:
صبح به حسین جهانیان که راننده ابراهیم بود، گفتم: «حسین آقا، منو ببر یه جفت کفش واسه حاجی بخرم.» دلم طاقت نمی آورد که آن کفشهای سی کیلویی را پایش کند.
رفتیم اندیمشک، یک جفت کفش برایش خریدم. کفشها را آوردم گذاشتم جلوی ماشین و برگشتم. وقتی او را دیدم می خواست برود قرارگاه. به او گفتم: «منم بیام؟» گفت: «بیا.» به همراه راننده اش به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
در بین راه یک بچه بسیجی ایستاده بود کنار جاده، دست بلند کرد، ابراهیم به راننده اش گفت: «نگه دار» او را سوار کرد و ازش پرسید: «کجا می ری؟» بسیجی گفت: «من از نیروهای لشکر امام حسینم. کفشهام پاره شده، می رم تا یه جفت کفش برای خودم تهیه کنم.» ابراهیم اوّل خواست کفشهای خودش را از پا در بیاورد و به او بدهد ولی دید خیلی ناجور است، ناگهان به یاد کفشهایی که من برایش خریده بودم افتاد. آنها را برداشت و داد به بسیجی و گفت: «بیا اینم کفش، پات کن ببین اندازه هست.» من یک نگاه به حسین کردم، حسین هم یک نگاهی به من کرد. بسیجی گفت: «پولش چقدر می شه؟» ابراهیم گفت: «پول نمی خواد، برای صاحبش دعا کن.» گفت: «نه من پام نمی کنم.» ابراهیم گفت: «بهت گفتم پات کن، بگو چشم.» گفت: «چشم.» کفشها را پایش کرد، اندازه بود، تشکر کرد و گفت: «پس منو اینجا پیاده کنین دیگه» پیاده اش کردیم، خداحافظی کرد و رفت.
وقتی پیاده شد، ابراهیم گفت: «من اگر می خواستم این کفشها رو پام کنم، هم پولشو داشتم، هم می تونستم بهترشو بگیرم. من تا این ساعت که اینجام هنوز از بسیج و سپاه لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگی که می گیرم، می خرم. درست نیست من لباس از بسیج بگیرم و تنم کنم. من یه حقوق فرهنگی می گیرم، خرجی هم ندارم، یه مقدارشو لباس می خرم، یه مقدارشم می دم زن و بچه ام.»

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, کفش نو
آقای علی اکبر همّت نقل می کند:
برای دیدن حاجی به همراه مادر و همسر و فرزندش به اندیمشک رفتیم. شب آمد و صبح زود رفت، من هم همراهش رفتم. به جاهای مختلفی می رفت و سر می زد تا اینکه به انبار رسیدیم.
داخل انبار حدود هفت-هشت هزار جفت کفش و پوتین بود، چشمم به کفشهای حاجی افتاد، دیدم از آن کفش روسی هایی که سی کیلو وزن دارد پوشیده و کلی هم گل و ماسه به آن چسبیده است؛ مانده بودم که او چگونه این کفشها را حرکت می دهد.
گفتم: «حاجی!»
گفت: «بله.»
گفتم: «برو یکی از این کفشها رو پات کن.»
گفت: «اینها مال بسیجی هاست.»
یکی از دوستانش که همراه ما بود خندید، خیلی بهم برخورد. بعدها فهمیدم معنی خنده اش این بوده که «حاج آقا، دیر اومدی، زود می خوای بری.» آنها چندین بار از ابراهیم خواسته بودند که کفشهایش را عوض کند، امّا او این کار را نکرده بود.
دوستش به من گفت: «حاجی بهتون بر نخوره. این انبار و باقی پادگان تماماً متعلق به حاجیه، ما هیچ کاره ایم. امر بفرمایین همه کفشها رو می دیم به حاجی.»
ابراهیم صداش در آمد و گفت: «این کفشها مال بسیجی هاست. مال کسی نیست. بیخود بذل و بخشش نکنین.»
گفتم: «مگه تو خودت بسیجی نیستی؟»
گفت: «نه، به من تعلق نمی گیره.»
گفتم: «اصلاً من پولشو می دم.»
دست کردم توی جیبم که پول در بیارم که گفت: «پولتو بذار تو جیبت، این کفشها خریدنی نیست.»
هر چه اصرار کردم، هیچ فایده ای نداشت.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, بیت المال
محمّد عبادیان نقل می کند:
تازه رسیده بود دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم، دوستش که همراهش بود گفت: «حاجی هنوز غذا نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین بیارین تا حاجی بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب باقالی پلو با دو تا تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.
حاجی همینطور که صحبت می کرد مشغول خوردن غذا شد. لقمه اوّل را که می خواست در دهانش بگذارد، پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتن؟» گفتم: «از همینا» گفت: «همین غذایی که آوردی جلوی من؟» گفتم: «بله، همین غذا.» گفت: «تن ماهی هم داشتند؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.» تا این را گفتم لقمه را زمین گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین.» گفتم: «حاجی جان، به خدا قسم فردا به همه تن ماهی می دیم» گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم.» هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت و آن شب همان باقالی پلو را خورد.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, تن ماهی
مجتبی عسگری نقل می کند:
در سنگر فرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه حاجی را مخاطب قرار داده و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد می کشید. وسط حرفهایش پریدم و گفتم: «مرد حسابی این چه وضع حرف زدنه؟! درست صحبت کن. داری با فرمانده لشکر حرف می زنی ها. گیرم حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه ای رو داده که با حاجی این جوری صحبت کنی؟» گفت: «بشین سر جات! تو دیگه چکاره ای؟» بعد هم دوباره به حرفهایش ادامه داد. سر مسئله ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر می دانست که چرا توجه نمی کند.
در تمام مدتی که او بر سر حاجی فریاد می کشید، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچکترین عکس العملی به حرفهای او گوش می کرد. آخر سر هم وقتی حرفهایش تمام شد، به او گفت: «حق با شماست. ناراحت نباش، خونسردی خودت را هم حفظ کن. من حتما قضیه را پیگیری می کنم، ان شاء الله درست می شه.»
همه از این نحوه برخورد حاجی درس گرفتیم که چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, مرد عصبانی
مادر شهید همّت نقل می کند:
پس از انجام کارهای مقدّماتی در دی ماه ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و آقای روحانی، امام جمعه اصفهان، خطبه عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول.
همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه خودمان آورد، عجب شبی بود. من و پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم. زار زار گریه می کرد، با خودم گفتم: «آخه چی شده؟ مگه امشب شب زفاف نیست؟» به پدرش گفتم: «چرا اینقدر بی تابی می کند؟» او هم متحیر مانده بود.
دلم طاقت نیاورد، بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمی دانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود.
هر کاری کردم رویم نشد در را باز بکنم و به او بگویم: «مادر التماس دعا، منو هم دعا کن». ساعت یازده شب بود، تا پنج صبح ناله می زد و من صدایش را می شنیدم که می گفت: «العفو، العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را می سازند.
تا خود صبح گریه کرد، طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورّم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند، زیرا عملیاتی در پیش بود و باید هر چه زودتر خودش را می رساند.
دوستان آیا آغاز زندگی مشترک ما نیز شبهاتی به شهدا دارد؟

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, شب زفاف
مجید حامدیان نقل می کند:
قرار بود برویم نوسود، پاسگاه شیخان را فتح کنیم. زمستان بود، چهار پنج بار عملیات کردیم، امّا موفق نشدیم. در عملیات قبلی هم بخاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خوردیم. می رفتیم و شکست می خوردیم و بر می گشتیم.
نیروها همه کم آورده بودند، از طرفی هم هوا خراب شده بود. همه خسته بودند و می گفتند: «حاجی ما دیگه جلو نمی ریم. چند بار جلو رفتیم، نمی شه، دست نیافتنیه، دیگه نمیایم.» حاجی با همان لبخند ملیح همیشگی اش، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگر شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریکهای فلسطینی کمترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجدداً از نو عملیاتو شروع کردن؟»
چنان مثالهای حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرفهایش همه علام کردند: «ما تا آخر هستیم.»
اینطور حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن کرد، بلکه روحیه ی آنها را نیز چند برابر کرده بود. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, مجید حامدیان
دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت ميكنند.
بیشتر معلمها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صحبت ميكنند. آنها اینكار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینكار ميخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است.
یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد ميشود. درحاليكه دست و پایش را گم كرده ، هول هولكی خودش را به دفتر ميرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را ميبیند، جا ميخورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها ميگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را ميشنود، مثل برق گرفته ها از جا ميپرد و وحشت زده ميپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم ميخواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها ميخواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نميكند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچهها شنیدهام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را ميرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را ميزنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط كردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی ميدهد امروز جایزه خوبی به من و تو ميرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو ميرود.
از بلندگو، اسم كلاسها خوانده ميشود. بچه ها به جای رفتن كلاس، سرصف ميایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاسها در حیاط مدرسه صف ميكشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم ميگیرد و شروع ميكند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به كلاس ميروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه ميافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز ميشود. همت وارد ميشود. همه صلوات ميفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف ميرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی ميكند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع ميكند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی ميرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حركت آماده ميشوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز ميكند و با احترام تعارف ميكند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین ميپرد. سرلشكر در حالی كه هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی ميكند سوار ميشود. راننده ، در را ميبندد. پشت فرمان مينشیند و با سرعت حركت ميكند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه ميافتند.
وقتی ماشینها به مدرسه ميرسند، صدای سخنرانی همت شنیده ميشود. سرلشكر از خوشحالی نميتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده ميشود، هفت تیرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش ميدهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم ميزند و به زمین وزمان فحش ميدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود ميآورد. سگ پشمالوی سرلشكر دواندوان وارد مدرسه ميشود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع ميشود اما به روی خودش نميآورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه ميشود.
مدیر و ناظم، در حاليكه به نشانه احترام دولا و راست ميشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشكر ميرسانند و دست او را ميبوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه ميكند، نیشخند ميزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی ميكنند و آهسته از مدرسه خارج ميشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یكی یكی فرار ميكنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای ميزند و ميگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه ميافتیم. »
همت به هرطرف نگاه ميكند، یك مأمور ميبیند. راه فراری نميیابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا ميآورد. دیگری به هردو دستش دستبند ميزند.
همت مينشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق ميزند. یكی از مأمورها ميگوید: « چی شده؟ »
دیگری ميگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر ميگوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق ميزند و استفراغ ميكند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار ميكشند. سرلشكر درحاليكه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم ميكشد و كنار ميكشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ ميزند و فریاد ميكشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه ميافتد. وقتی وارد دستشویی ميشود، در را از پشت قفل ميكند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار ميایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده ميشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم ميكشند.
لحظات از پی هم ميگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نميشود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را ميشكند. سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها ميگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی ميكند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نميشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید ميكنند، اما صدایی شنیده نميشود. سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را ميبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله ميكند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر ميكنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین ميشوند

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, معلم فراری
علی اکبر همّت نقل می کند:
همیشه می گفت: «این دو سال سربازی از بدترین ایّام عمر من بود.» علت آنرا هم عدم وجود تقوا عنوان می کرد.
در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش مسئول آشپزخانه شده بود، خودش تعریف می کرد:
«ماه رمضان بود، من به آشپزخانه گفتم که برای بچه ها سحری درست کنند، حدود سیصد نفر. ناجی(از فرماندهان جنایتکار ارتش پهلوی، که بعد از انقلاب بخاطر جنایاتش اعدام شد) که فرمانده مان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد که همه ی سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور می کرد تا آب بخورند. آن روز همه روزه هایشان باطل شد و من چنینی بی دینی به عمرم ندیده بودم. به خدا گفتم: "خدایا خودت سزای او را بده" و خدا هم سزایش را داد.
روز بعد دستور دادم که آشپزخانه را کاملاً تمیز کنند، بعد از آنکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد، رفتم روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. می دانستم ناجی آنشب حتماً برای سرکشی به آنجا می آید و می خواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمی شود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگها رفت و وقتی خیالش راحت شد، موقع رفتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچه ها سحری درست می کردیم و به این ترتیب توانستیم روزه هایمان را بگیریم.»

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, تیمسار ناجی
مادر شهید همّت می گوید:
از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم کم گفته ام. او از بچّگی در خانواده ی ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمی زدم، با یک بوسه بیدارش می کردم. طوری که گاهی پدرش اعتراض می کرد و می گفت: «خجالت بکش زن، این دیگه بزرگ شده».
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: «من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم و وقتمو تلف کنم. می خوام برم شاگردی.» می گفتیم: «آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی، بری شاگرد کی بشی؟» می گفت:« می رم شاگرد یه میوه فروش می شم.» می رفت و آنقدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می گفتم: «آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت اینطوری کنی؟» می گفت: «طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟» می گفت: «حضرت علی(ع) این همه زحمت می کشید! نخلستونها رو آب می داد، درخت می کاشت، مگه ما فقط به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟»
این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتهایی که من خانه نبودم، جارو را بر می داشت و خانه را جارو می کرد یا درختها را می شست. اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, دوران کودکی
ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینیبوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمیدانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغهایی که میزدم.
دلم میخواست ببینمش. کشو را آرامآرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشمهای همیشه قشنگش نبود. خندهاش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی میکردم میگفتم: «اگر بدون ما بروی گوشهایت را میبرم میگذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد. گفتم: تو مریضی ماها را نمیتوانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشمهایت را نبینم. خندههایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرفهایت را نشنوم.
روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ میشود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با این کلامش آتش به جانم زد.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
آنقدر مراعات مرا میکرد که حتی نمیگذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین بار و آخرین بار. دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند. (گرهی پلاستیکش باز نشده بود، وقتی ساکش به دستم رسید.) یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت: بگذار اینها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاری همین جورابها پایش بود.) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پایین گفت: قول بده ناراحت نشوی ژیلا. گفتم: چی شده مگه؟ گفت: ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.
گفت: من ازت شرمندهام ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانهی پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمیخواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانهی شهرضا را برایتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تمیزش کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید. راحت زندگی کنید.
آخرین بار سهشنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: میخواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته میآیم میبینمتان و برمیگردم. اگر نشد یکی را میفرستم بیاید دنبالتان. میآیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختیهایش به دیدن تو میارزد.» یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
وقتی به خانه میآمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش میکرد. لباسها را میشست، روی در و دیوار اتاق پهن میکرد. سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان
صبح روزی که مهدی میخواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید. گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام میگرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی. گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژِیلا بدیهیان
همسر شهید همت می گوید: ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانوادههامان. يک حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يک انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.

برچسبها: شهید همت, ابراهیم همت, شهید ابراهیم همت, ژیلا بدیهیان

